رفیق روزهای دور

پیش نوشت:

این مطلب اواخر سال ۹۴ نوشته شده است.

اصل مطلب:

وقتی فهمیدم خدا نعمتِ فرزند را به ما خواهد داد، تو ایران نبودی؛ رفته بودی کربلا، برای زیارت. دو روز بعد، که در راه برگشت بودی، تلفنی با هم حرف زدیم. گفتم: خبری خوشی برایت دارم؛ چند ماه بعد، کسی می آید که او هم تو را صدا می کند “بابا”.

آن شبی که یگانه به دنیا آمد خوب یادم هست. پشتِ درِ اتاقِ زایمان بودم و استرس عجیبی داشتم، به بهانه-ی نخریدن شیرینی برای پرسنل بیمارستان، با تو، که در راه آمدن به بیمارستان بودی، تماس گرفتم. با حرفهایت آرامش عجیبی در من جاری شد. یادم نیست دقیقا چه حرف¬هایی در آن تماس بینمان ردوبدل شد، ولی خوب یادم هست که وقتی آن مکالمه تمام شد، حس کردم (این حس را زیاد به من میدادی) یک دوست خوب دارم که “پشتوانه”ای قابل اتکا هم برایم هست. یک “بابا”.

تازه خرداد ۹۴ شروع شده بود که تو از این دنیا رفتی. زندگیِ بعد از این دنیایت شروع شد. یگانه ۹ ماهه بود که تو رفتی. فرصت نشد که “بابا” صدایت کند. این روزها یگانه کلمات متفاوتی را می گوید، “بابا” هم میگوید و تو نیستی که از “بابا” گفتنش خطاب به تو، من کیفور شوم.

تا چند روز دیگر سال جدید شروع میشود و این اولین سالی است که من بی”بابا” شروع میکنم.

یاد همه رفاقتهایمان بخیر “بابا”. جایت خیلی خالی است…

دیدگاه ها

  1. عرفان

    نمی دونم احساسم رو چجوری بگم ولی این نوشته انقدر از دل بود که انگار غم عالم به دوش من نشست. خدا حتما پدرت رو رحمت کرده که این معجزه رو در اختیار تو قرار داده که اینطوری و انقدر شفاف بتونی حسش و نامش رو زنده کنی.

    1. نویسنده
      پست
  2. داوود

    خیلی متاسفم امین جان خدا رحمتشون کنه امیدوارم این نهالی که کاشن و ما الان توی وبلاگشیم همیشه باعث افتخارش باشه که حتما هست

    1. نویسنده
      پست
    1. نویسنده
      پست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *