حتما شما هم آن سالهای رویاییِ پدیدۀ شاندیز را یادتان هست. تلویزیون پر بود از تبلیغاتِ پدیده. رادیو هم چنین بود. ورودیِ ترمینالهای فرودگاههای مهرآباد تهران و هاشمینژاد مشهد هم با گلهای اهدایی پدیدۀ شاندیز از شما استقبال میشد. برای محسن پهلوان و پدیده روزهای بسیار خوبی بود.
بعد از رستورانهای مجلل در مشهد و تهران و کیش، نوبت به شهر رویایی در شاندیز و شهر افسانهای در کیش بود. زمزمۀ شروع پروژهای در رامسر هم وجود داشت.
محسن پهلوان با کلی سروصدا رکورد (به تعبیر آن زمان) بتنریزی در یک روز را در شهر رویایی شاندیز شکست.
برند پدیده اینقدر معروف شده بود که بقایای آن همین الان هم بر سردر خیلی از مغازهها در شهرها و روستاهای ایران هست. بقال و قصاب و میوهفروش برای رونق گرفتن کسب و کارشان سردر مغازهشان را تغییر دادند و با همان فونت خاص، نام پدیده را بر سردر مغازهشان نوشتند. (درود بر حفظ مالکیت معنوی در این دیار)
پدیده، انصافا پدیده بود.
محسن پهلوان و تیمش برای افزایش سرمایه، دست به فروش اوراق زده بودند. دفترِ فروش سهام پدیده در چندین شهر وجود داشت و نیازی نبود شما برای خرید سهام پدیده به مشهد یا شاندیز مراجعه کنید.
آن خوشحالیِ ناشی از اولین دیدنِ طرحِ شهر افسانهای کیش هنوز یادم هست. برجهایی که آدم را یاد همسایههای عرب جنوبیمان میانداخت.
یعنی میشد ما هم در کیش چنین برجهایی داشته باشیم؟ یعنی میشد پدیده خونی تازه در رگهای گردشگری کشورمان راه بیندازد؟ یعنی میشد به مدد پدیده و محسن پهلوان ما هم بیش از این مقدارِ حداقلی از ظرفیتهای گردشگری کشورمان استفاده کنیم؟
از قرار معلوم میرفت که بشود.
اما نشد.
عکس زیر را ببینید:
عکسی مشابه این با همان دوربین دومگاپیکسلی نوکیای آن سالهایم دارم. عکسم مربوط به مونیتوری در دفتر اصلی فروش سهام در شاندیز (و در کنار شهر رویایی پدیده) است. به تفاوت فاصلۀ تاریخها در محور افقی دقت کنید. همان موقع هم این متناسب نبودن فاصلههای زمانی با فاصلههای روی محور به من حس خوبی نداد.
نمیخواهم بگویم من میفهمیدم محسن ریگی به کفش دارد و این داستانها. که اگر میفهمیدم بخشِ زیادی از پسانداز آن سالهایمان را سهام پدیده نمیخریدم. آن سالهایی که شغلم بوی نفت میداد. (عکسها و خاطره ها: دکل، نفت، کارون و چیزهای دیگر)
البته آن موقع همین سواد اندک از اقتصاد را نداشتم. که اگر داشتم شاید میفهمیدم که “تعیین قیمت دستوری برای سهام توسط خودِ عرضهکننده” به شدت بوی فساد میدهد.
بگذریم.
نه اطلاعات کافی دارم و نه سوادم میرسد که داستان پدیده را به درستی تحلیل کنم. بهانۀ این نوشته صرفا دردودل است.
محسن پهلوان هم رفت زندان. تا یک مدیر دولتی بشود مدیرعامل پدیده. مدیری دولتی که نه جاهطلبی محسنخان را دارد و نه شمِ اقتصادیاش را؛ که اگر داشت مدیری دولتی نبود.
بنظرم برگ برندۀ پدیده، همین جاهطلبی محسنخان بود که با نبودش دیگر خبری از آن نخواهد بود.
راستش را بخواهید، بعدها اخبار پدیده را چندان دنبال هم نکردم. آن پول را ازدسترفته میدانم. به کسی هم از این بابت اعتراض ندارم. مرکز کنترل درونیام در این زمینه حسابی فعال است. البته که درسهای این داستان تا وقتی زنده باشم برایم ماندگار است.
همیشه یادم خواهد بود که اعتماد مردم بزرگترین سرمایۀ پدیده بود. سرمایهای که برای جمعآوری آن سالها زحمت کشیده شده بود و به دلایلی در زمانی بسیار کم برباد رفت.
همیشه یادم خواهد بود که رشدِ پایدار مهم است، ولو اندک باشد. رشدی سریع که بوی بد هم قاطی آن شده باشد، به شدت پتانسیل ناپایداری دارد.
و البته همیشه یادم خواهد بود که پدیدهها هم میتوانند زمین بخورند. چیزی که در آن سالهای رونق پدیده، کمتر ایرانیای حتی فکرش را هم میکرد.
البته بماند که کاری که تا دیروز هم انجام میشد، ناگهان غیرقانونی اعلام شد. یعنی از یک زمان به بعد مرجع مربوطه تشخیص داد که بهتر است حالا به مجوزهای پدیده گیر بدهیم.
بگذریم.
داستان مسائل پشت پرده را نمیدانم و نمیخواهم بدانم. مهم هم نیست.
مهم، محسنِ پهلوان بود که حیف شد. و البته فکر میکنم خودش هم نقش داشت در اینکه حیف شود.
حیف شدی آقا محسن پهلوان. حیف.