“دختر” را دیدم. فیلم به نظرم به اندازه دو کار دیگری که از میرکریمی دیده ام دوست داشتنی است. (“خیلی دور خیلی نزدیک” و “یه حبه قند”) فیلم “دختر” شعار نمیدهد، یک نکته کوچکِ قابل اجرا را به ما یاد میدهد. قطعا زیر پوست شهر مسائل دیگری هم هست، اما فیلم به سراغ پدر و دخترها رفته، …
یک سکانس خیلی خوبی دارد فیلم “خیلی دور، خیلی نزدیک” که در آن دکترِ قصه یک روحانیِ در راه مانده را سوار میکند. از او می پرسد اگر بفهمی به همین زودیها خواهی مُرد چه میکنی؟ روحانیِ قصه با همان لهجه قشنگش میگوید: “هیچی، موتورم را درست میکنم تا همین مسیری را که میروم راحتتر …