چند روزی از واقعه تلخ ساختمان پلاسکو گذشته. باورش خیلی سخت است که دیگر آن ساختمان نیست. متاسفانه روزهای ناخوشی در انتظار کسبه آن ساختمان و کسانی که آنجا کار میکردند هست. در کنار اینها به نظرم یک داغ است که تحملش از بقیه سخت تر است، داغی که تحمل سنگینی اش فرای طاقت داغداران …
جنگ چیز بدی است. فکر نکنم هیچ آدم عاقلی خلاف این، چیزی بگوید. اما وقتی دشمن وارد خانه ات شده و اگر دیر بجنبی دست درازی به همه چیزت میکند، دیگر جایی برای ژستهای روشنفکری عجیب و غریب باقی نمی ماند. باید بروی به میدان و هرچه در توان داری برای دفاع بگذاری. از همان …
اردیبهشت ۸۶ بود، تازه ترم دوم بودم. قرار بود اولین دوره نمایشگاه “شهرمن، فرهنگ من” به مناسبت هفته خوابگاه ها در دانشگاه برگزار شود. در آن نمایشگاه هر استانی یک غرفه داشت و قرار بود در مدت برگزاری نمایشگاه (یک هفته بود اگر اشتباه نکنم) فرهنگ استانش را معرفی کند. بعد از اینکه متوجه این …
رضا احسان پور را از برنامه “قندپهلو” میشناسم. از معدود برنامه هایی بود که در آن سالها نگاه میکردم و انصافا هم راضی ام از دیدنشان. در یکی از سریهای این برنامه رضا احسان پور نفر اول برنامه شد. رضا مدرک مهندسی شیمی اش را از دانشگاه صنعتی اصفهان گرفته، دانشگاهی معتبر که در آن …
خلاصه فصل عادت چهارم از کتاب هفت عادت تقریبا تمام شده، دلم قدم زدن میخواهد. پیاده راه می افتم به سمت میدان ولی عصر. رفتن به فروشگاه فرهنگ همیشه برایم لذت بخش بوده. یادم می آید میخواستم برای یکی از بچه های فامیل، کتاب بخرم. از فروشندگانِ همیشه خوش برخوردِ فروشگاه کمک میگیرم، سنش را میگویم، …
چگونه تصمیم بگیریم تا از فرایند تصمیم گیری و اتخاذ تصمیم راضی باشیم؟ در این نوشته درباره ۳ مرحله حیاتی در فرایند تصمیمگیری توضیح داده شده و مطمئنم بعد از خواندن این مطلب تصمیمهای بهتری خواهید گرفت. ما بیش از آنچه فکرش را میکنیم، در حال تصمیم گیری هستیم. بعضی از این تصمیمها اصطلاحا به صورت …
اگر برای خواندن وبلاگهای مورد علاقه تان آنها را دانه به دانه باز میکنید و هرازگاهی از این کار خسته هم میشوید، حتما با این مطلب همراه شوید. راه حلی جایگزین وجود دارد، بجای اینکه شما به سراغ وبلاگها بروید، آنها به سراغتان می آیند. شما آدرس وبلاگ مورد نظرتان را به یک سیستم واسط …
یک سکانس خیلی خوبی دارد فیلم “خیلی دور، خیلی نزدیک” که در آن دکترِ قصه یک روحانیِ در راه مانده را سوار میکند. از او می پرسد اگر بفهمی به همین زودیها خواهی مُرد چه میکنی؟ روحانیِ قصه با همان لهجه قشنگش میگوید: “هیچی، موتورم را درست میکنم تا همین مسیری را که میروم راحتتر …