روزنوشت

چگونه یک ایده‌ی خوب به ذهنمان میرسد؟

چه کنیم که ایده خوب پیدا کنیم

در حین مطالعه، ایده‌ای جذاب به ذهنم رسید. فارغ از اینکه این ایده چقدر به ثمر برسد و بعد از پروراندن این ایده‌ی خام، سرانجامش چه شود، نکته‌ای به ذهنم رسید که برایم خیلی دلنشین بود…

ما اسیرانِ نگون‌بخت

ما اسیر افکارمان هستیم

«بزرگترین کشف من در نسل آدمی این است که انسان می تواند فقط با تغییر در افکارش، زندگانی‌اش را تغییر دهد.»

ویلیام جیمز

علاج واقعه پیش از وقوع

یک کاغذ برداریم و لیستی از عواملی بنویسیم که باعث میشود ۵ سال بعد ناراضی باشیم. میخواهیم علاج واقعه پیش از وقوع انجام دهیم. در رابطه عاطفی‌مان. در تربیت فرزندمان. در کسب و کارمان. در دوستی‌مان. در ویژگی‌های شخصیتمان. سعی کنیم با نوشتن شرح بیشتر بر آن عوامل، وضوح آن وضعیت را در ذهنمان بیشتر کنیم. …

افسوس خوردن

به گمانم یک دلیلِ اصلی افسوس خوردن این است که خودمان را زیادی جدی گرفته‌ایم. یادمان رفته که خوب و بدِ این بازی میگذرد. حواسمان نیست که این چندین میلیاردی که آمده‌اند و رفته‌اند را کسی بخاطر ندارد. فکر میکنیم اگر در گذشته، چنان نمیشد و چنین میشد ماجرا خیلی متفاوت بود. البته من منکر تفاوتش نیستم، میگویم …

زنده باد مخالف من

داشتم فکر میکردم این فضایی که ایجاد شده و در وبلاگ‌هایمان دور هم هستیم و مدام از هم تعریف میکنیم و هندوانه زیر بغل هم میگذاریم، اگر حواسمان نباشد میتواند ما را دچار مشکل کند. شنیدن حرف مخالف هم میتواند کمک زیادی به ما بکند. من استقبال میکنم که کسی بیاید و استدلالهای مرا به صورت مستدل …

زنبور بی عسل نباشیم

پیش‌نوشت مخاطب این نوشته بیش و پیش از هرکسی خودم هستم. نوشت درست است که برای اهالی یادگیری، صرفِ یادگیری هم لذت‌بخش است (و انصافا خیلی خیلی هم لذت‌بخش است) اما گمان میکنم اگر نتوانیم آموخته‌هایمان را در مقام عمل بکار بگیریم این لذتِ یادگیریِ ما تفاوتی با انواع دیگر لذت ندارد. بی‌خاصیت است و تنها …

سه سال بابا بودن

۱ امروز، ۲۸ مرداد، سومین سالگرد پدرشدنِ من است. سالگرد ترفیع درجه‌ی من. سالگرد آغاز مسئولیت سنگین پدری. ۲ متنی برای خودم نوشته‎‌ام که زیاد میخوانمش: “تمامی تلاشم را با تک تک سلولهای وجودم خواهم کرد تا برای فرزندم راهنمای خوبی باشم، تا آنچه از من به نیکی فرا خواهد گرفت افزون باشد از بدیهایی …

یک گفتگوی دوست داشتنی: گپی با رضا امیرخانی

گفتم: «سلام آقا رضا.» برخورد گرمی کرد و برای نیم ساعت آینده در زیرِ زمین همسفر بودیم. رضا امیرخانی همانقدر که پیش‌بینی میکردم متواضع بود و دوست‌داشتنی. در حین صحبتمان و پس از آن مدام به فکر مطلبش با عنوان آخرین تیر ترکش خداوند بودم  و به این فکر میکردم که او چقدر مانند نوشته‌هایش است. …