فکر کنم داستانِ دکتر افشین یدالهی را همه میدانید. روانپزشکی که حالِ خوبِ ناشی از کار مورد علاقه اش را به بعد موکول نکرده. در صفحه ویکیپدیای او نوشته که او از سال ۷۶ همکاری با صداوسیما را آغاز کرده. من او را بخاطرِ “شبِ دهم” شناختم، اما از قرارِ معلوم او پیشترها با “شادمهر” هم کار کرده.
او میتوانست ذوقِ ترانهسراییاش را با موکول کردنِ این علاقه به “بعد از دوران بازنشستگی” کور کند. حتی میتوانست تنها وقتِ کمی را به آن اختصاص دهد، اما او تصمیم گرفت پیگیر علاقهاش باشد و لذتِ کارنکردن را به بعد موکول نکند. او در مسیر مورد علاقهاش پشتکاری زیادی هم داشته. افشین یدالهی شاعرِ ترانههای بهیادماندنی زیادی است. ترانههایی مثل:
“شب آفتابی، مسافری از هند، خوشرکاب، فقط به خاطر تو، کمکم کن، سریال غریبانه، شب دهم، خط شکن، میوهٔ ممنوعه، مدار صفر درجه، تبریز در مه و معمای شاه.”
آیا ما هم در انتخابِ شغلمان به نحوی عمل کردهایم که لحظهی آخر حسرتی برایمان باقی نمانده باشد؟
یا یک دنیا حسرت خواهیم داشت اگر همین فردا ما هم “دیگر نباشیم”؟
آیا واقعا امکانش نیست که برای امروزِ ما، فردایی نباشد؟
چقدر به این معیار در انتخابهایمان توجه میکنیم؟ (فکر کردن به مرگ، توصیه ای اخلاقی یا رفتاری منطقی؟)
شما هم میتوانید داستان کارنکن خودتان را بسازید، روی لینک زیر کلیک کنید:
[maxbutton id=”2″ url=”http://bit.ly/2HkNgBV” text=”نقشه راه کارنکن” ]