پیشنوشت: این نوشته، نوعی بلندبلند فکر کردن درباره رفاقت و خانواده است. پراکندگیاش را ببخشید.
اواخرِ ساعت کاریِ بانک بود، حسابم چند میلیونی کم داشت تا چکِ به تاریخ امروزم پاس شود. به کسی که چک دستش بود قول داده بودم حتما امروز جایش پر شود تا پیش از پایانِ ساعت کاری برود بانک و نقدش کند.
یک سری برنامه بهم ریخته بود و کسی که باید، در زمان مقرر پولی را به حسابم واریز نکرده بود. پول زاپاس هم در حسابی دیگر بود و سقف انتقال کارت به کارتم تمام شده بود و شعبه آن بانک هم دور.
همه عوامل دست به دست هم داده بودند تا من، دقایقِ پراسترسی را بگذرانم.
به ذهنم رسید که از دیگران کمک بگیرم.
به چه کسی زنگ بزنم و درخواست کنم پول به حساب جاریام واریز کند؟
کسی که رویش را داشته باشم تا چنین درخواستی از او بکنم.
کسی که مطمئن باشم رویم را زمین نمیاندازد.
لیستی که در ذهنم تشکیل دادم، شامل همان رفقای قدیمی بود. هیچکدام از این رفقای جدید به ذهنم نرسید. حتی نمیتوانستم تصورش را بکنم که زنگ بزنم به فلانی و چنین درخواستی از او بکنم.
به اولین گزینه زنگ زدم و با یک مکالمۀ زیر یک دقیقه، درخواستم را گفتم و دقایقی بعد، پول توی حسابم بود و مشکل حل شده بود و خیالِ من راحت.
میشد برای این خیالِ راحت قیمتی گذاشت؟ این رفاقتها چقدر میارزد؟
ساعت حوالی ۱۲ شب بود و حال همسرم ناخوش شد.
نیاز به کمک داشتم. به این فکر کردم که در این شهرِ بزرگ و بی در و پیکر، این ساعت شب، از چه کسی میتوانم طلبِ کمک کنم؟ به چه کسی زنگ بزنم؟ ساکنینِ کدام خانه در این شهر، میتوانند شریک این دقایق من شوند؟
در اولِ لیستِ ذهنیام، خانۀ دایی بود و یک تماس تلفنی اوضاع آن شب را حل کرد.
خانواده و نزدیکی خونی، پناهگاهِ دقایقِ سختی بود.
پدرِ دوستم در یکی از شهرهای شمالی دچار سانحه شد. رفیق ما رفت که در کنار پدر باشد. شبهای متوالی را باید در بیمارستان در کنار پدرش میماند.
در این مدت خانواده و نزدیکان حسابی دور و بر او و پدرش بودند.
از خوبیهای شوهرعمه و زحماتش برای پدر میگفت.
مگر چند روز میتوانست از کار و زندگیاش در تهران دور باشد؟
میگفت امین، حالا قدر خانواده را فهمیدم. میگفت در این اوضاع سخت، هیچکدام از رفقای همپیاله نمیتوانستند به دادم برسند.
این رفیقِ ما هم، مثل خیلی از همنسلان ما که به تهران آمدهایم، روابط زیادی با اهل فامیل نداشت.
مدتهاست که انگار نسلِ ما طاقت آن همه رفت و آمدهای خانوادگی نسل قبل (خصوصا در شهرهای کوچکتر) را ندارد.
۱- زمانی فکر میکردم اینکه چقدر دو تا آدم (در همان لحظه) با هم حرفِ مشترک دارند، تنها معیار عمقِ رفاقتِ بین آنهاست. حالا میبینم، عمرِ رفاقت را دستِ کم گرفته بودم. تکتکِ آن لحظاتی که با هم گذراندیم، بر عمق رابطه افزوده، ولو اینکه این روزها به اندازۀ خیلیهای دیگر حرفِ مشترکی بینمان نباشد، باز عمق رابطه خیلی زیاد است. خیلی.
۲- برای عمق بخشیدن به یک رابطه، فاکتور زمان را دست کم نگیریم. خوبیِ دوران مدرسه و دانشگاه و خوابگاه این بود که این صرفِ زمانِ مشترک ناگزیر بود، اما نهال دوستی بعد از آن هم نیاز به آب و کود دارد و هیچ چیز جای گپ زدن را نمیگیرد. نزدیکی فکری شاید کمک کند سریعتر رفاقتمان عمیق شود، اما به هیچ وجه جانشین مدت زمانی که با هم گذراندهایم نمیشود. حالا که به اجبار در کنار هم نیستیم، میتوانیم برای در کنار هم بودن، برنامهریزی کنیم. هم برای تعمیق رفاقتهای جدید و هم برای تجدید دیدار با رفقای قدیمی.
۳- پُز روشنفکریِ فراری بودن از همۀ جمعهای خانوادگی، خوراک خوبی برای شبکههای اجتماعی است. اما دنیا اینگونه کار نمیکند. واقعیت این است که آدمیزاد روزهای سخت و ناخوشی هم دارد. احتمالا ما طاقتِ آن ارتباطات وسیع خانوادگی نسل قبل را داریم. شاید الزامی هم نباشد با همۀ آنهایی که همخونیم، همپیاله هم باشیم، اما هستند کسانی که همخونند و میتوانند همپیاله هم باشند. گاهی ما باید به سمتشان برویم. حرفِ مشترک هم خواهد بود. میشود اوضاع را مدیریت کرد.
۴- شاید شما هم دوست داشته باشید خودتان را در موقعیتهایِ بندهای ابتدایی این نوشته تصور کنید. لیستِ شما شامل چه کسانی است؟ کاش وقت بگذارید و این لیست ذهنی را تشکیل دهید. قدر این آدمها را بدانیم. این روابط در مقایسه با موجودیِ حساب بانکی و تعداد خانهها و قیمت ماشینتان، نقش بیشتری در ایجاد حال خوب در زندگی ما دارند. یک دوجین هم تحقیق و بررسی موید این داستان است. و ما چه چیزی بیش از این حال خوب میخواهیم؟
مطلب مرتبط:
منفعت جویی در روابط، ازدواج و چیزهای دیگر
دیدگاه ها
امین جان. قشنگ نوشتی.
کاملاً باهات همعقیده ام.
من هم این موضوع رو، زمانی خیلی خوب درک کردم و با تمام وجودم لمسش کردم، که پدرم بیمار شد و بعدش هم متاسفانه او رو از دست دادیم، و اگر در اون زمانها هر کدوم از ما – اعضای اصلی خانواده: مادرم، دو برادرم، دو زنداداشم و برادرزاده هام – تنها بودیم و همدیگر رو، و فامیلِ نزدیک مون رو نداشتیم؛ فرو میریختیم.
در مورد دوست های قدیمی و عمردار و عمق دار هم خیلی باهات موافقم.
کلمه ی دوست و دوستان رو میشه – همونطور که امروزه متداول شده – به صورت لفظی و سطحی به هر کسی گفت، اما «دوست»، به معنای واقعی کلمه اش، شایسته ی نسبت دادن به هر کسی نیست.
توی این دوره و زمونه که اطرافمون به ظاهر-دوستانی، هستند که از شکستها و غم های ما خوشحال، و از شادی ها و موفقیت های ما غمگین میشن؛ باید بیشتر، قدر دوستهای واقعی مون رو بدونیم.
پست
قشنگ میفهمم چی میگی شهرزاد. با تمام وجودم میفهمم. عین همین شرایط رو من هم برای پدرم تجربه کردم. لعنت به سرطان.
امیدوارم کانون خونوادتون همیشه گرم باشه. 🙂