گفتم: «سلام آقا رضا.» برخورد گرمی کرد و برای نیم ساعت آینده در زیرِ زمین همسفر بودیم.
رضا امیرخانی همانقدر که پیشبینی میکردم متواضع بود و دوستداشتنی. در حین صحبتمان و پس از آن مدام به فکر مطلبش با عنوان آخرین تیر ترکش خداوند بودم و به این فکر میکردم که او چقدر مانند نوشتههایش است. صمیمی و بی غلوغش.
در راه برگشت از استودیویی بود که در آن قیدار را روخوانی میکردند و قرار بود اولین کتابِ صوتی او باشد. از عواید این تجربهی جدید گفت و از سختیِ تولید کتاب صوتی.
با هم از زابل و بلوچستان هم حرف زدیم. رضا امیرخانی آدمِ اهل سفری است، برایم از خاطراتش از سفر به دیار من گفت و فعالیتهای خوبی که در آن مناطق ساماندهی میکنند. (بد نیست این نوشته از او در این مورد را بخوانید: گذر از پنجدری دلگیر به هشتی دلباز (بندهایی از بلوچستان) )
با هم از مکانیک خواندن و کارِ مکانیکی نکردن هم گپ زدیم. راجع به ازبه که سه باری خواندمش و نکات هوافضایی آن کتاب هم گفتیم و خندیدیم.
حرفمان به آقامعلم ما هم کشیده شد و او از خاطراتش با محمدرضا گفت و من قرار شد پنجشنبه سلامش را به او برسانم.
از کتابمان گفتم و خوشحالم که در در روزهای نهچندان دور نسخهای از کتاب «موبایل درمانی» را حضوری خدمت او تقدیم خواهم کرد.
رضا امیرخانی و کتابهایش نقش زیادی در علاقه من به کتابخوانی داشتهاند و از این بابت من همیشه مدیون این نویسنده توانا و موفق هستم.
بسیار حظ کردم از این دیدار ناگهانی و گفتم بد نیست آن را با شما هم به اشتراک بگذارم.
مطالب مرتبط
کار نکن، قسمت یازدهم: آقا رضای امیرخانی، نویسنده ای برای تمام فصول
کار نکن، قسمت بیست و هشتم: پشت موفقیتها، همیشه تجربه شکستها وجود دارد
دیدگاه ها
اقا لینک مطلبو من پیدا نکردم.میشه راهنماییم کنید؟
سلام.وبسایت زیبایی دارید.خیلی خیلی ممنون