۱
صندلی تک نفره روبروی دربِ وسط اتوبوس نصیب من شده است. داستان سوارِ اتوبوس شدن و بازرسیهای بین راهی مثنوی هفتادمن است اگر بخواهم بگویم، شاید روزی در موردش نوشتم.
۲
شب هنوز به نیمه نرسیده، اتوبوس در میانهی تاریکی بیابان توقف میکند، سه مرد از یک ماشین پراید پیاده شده و از همین درب میانی سوار اتوبوس میشوند. هر سه افغان هستند. شاگرد راننده می آید و از همان اول برخورد بدی با آنها میکند.
با یکی شان سر بقچهی پتوی همراهش دعوا میکند و وقتی مرد افغان پاسخش را میدهد، برخوردش را بدتر میکند. سیل توهین است که به سمت این سه مرد روانه میشود.
دردناکترین قسمت ماجرا اتفاق میافتد. شاگرد راننده سیلیای بر صورت یکی از سه مرد افغان میزند.
۳
لذتی که هموطنِ من از برخوردهایش با آن سه مرد دیگر میبرد در چشمانش مشخص بود. داشتم فکر میکردم که اگر دست بر قضا او هم چندصدکیلومتر آن طرفتر به دنیا می آمد، الان در کنار آن سه مرد افغان بود.
دارم به لذتِ او از برخوردِ از بالا به پایینش با سه مرد افغان و عمقِ حقارت او فکر میکنم.
۴
در میانهی اتوبوس دریچهای مخفی را باز میکند و آن سه مرد را به پایین میفرستد. با باز شدن آن دریچه، صدای موتور شدیدتر میشود، اصلا فکر نمیکردم اتوبوسها همچین دخمهای هم داشته باشند. یکی از سه مرد افغان اجازه میگیرد و پیش از ورود به دخمه آب میخورد. با عجله و زیر نگاهِ شماتتبارِ مردِ هموطنم برای دوستانش هم آب میبرد تا در آن دخمهی تاریک تشنه نمانند.
۵
دارم به آوارگی فکر میکنم، این مفهوم چقدر دردناکتر از آن است که در نگاه اولیه به نظر میرسد. دارم به چند میلیون آوارهی خاورمیانه فکر میکنم. چندتایشان پیش از آوارگی مردِ خانواده بودهاند و بچههایشان را در صلح بغل میکردهاند؟
چندتایشان امروز خبری از بچههایشان ندارند؟
خانهی چندتایشان با خاک یکسان شده و دیگر نمیتوانند حتی جایش را در میانهی آوارههای شهر پیدا کنند؟
چندتایشان غرورشان مثلِ سقف خانههایشان فرو ریخته؟
سقف خانهشان یکبار فروریخته و غرورشان شاید بارها لگدمال شود.
۶
“فاصله افغانستان با ما ۱۰۰ سال است، اما فاصله ما با افغانستان کمتر از ۵ سال!”
یاد این جملهی رضا امیرخانی عزیز میافتم. جملهای که از سفرش به افغانستان برایمان سوغات آورد. کاش ما قدر باهم بودنمان را بدانیم. آوارگی برای ما هم میتواند اتفاق بیفتد.
۷
یاد قهرمان دره پنجشیر میافتم. چقدر دلش برای وطنش میتپید. چقدر دلش برای یکی کردن هزاره و تاجیک و پشتون و ازبک میتپید. چقدر دلش برای بخشیدن مفهوم ملت به این اقوامِ ازهم دورافتاده میتپید.
جلوی تپیدن قلب او را کسی گرفت که با انتحار میخواست بهشتی شود. امان از این همه جهل.
دو کتاب با محور افغانستان: “جانستان کابلستان” و “احمد شاه مسعود”
۸
پیش از پاسگاه، از دخمه درشان می آورد. میگوید باید نفری ده هزارتومان بدهند. سه مرد اعتراض می کنند که این مبلغ قبلا به آنها گفته نشده و فقط قرار بوده در مقصد مبلغی را بدهند. باز هم با برخوردی بد و به زور مبلغ را از آنها می گیرد.
در تاریکی جادهی بیابانی اتوبوس می ایستد. ماشین پراید دیگری آنجا ایستاده و قرار است آنها را از بیراهه از پشت پاسگاه رد کند و بعد از پاسگاه در محل مشخص مجددا به اتوبوس تحویل دهد. حتما آن ماشین هم مبلغی جدا مطالبه خواهد کرد.
دارم به این فکر میکنم که چند وقت باید زیر گرمای تابستان عرق بریزند تا فقط خرج سفرشان را دربیاورند؟
دیدگاه ها
این داستان شما یادآور قسمتی از سریال زندگی سیستانی های عزیز است .. به امید اتمام این فصل از سریال و شروع فصل جدید
امین جان لطف داری
حقیقتش اینه که میتونم برم اما افغانستان و پاکستان و عراق از اون مرزهایی هستند که اگه ازشون رد شدی گرفتن ویزا یرای اروپا و آمریکا برات سخت میشه.
بذار یکم پاسپورتم مهر بخوره، شک نکن که میرم!
بلوچستان که بودم بچه ها خیلی وسوسه م کردن بندازیم از مرز بریم پاکستان. یا وقتی که بندر گواتر بودم هم همینطور.
تو زابل هم بچه ها هی میگفتن تا اون ور مرز نیم ساعته ولی بهم نمیچسبه اینطوری برم.
باید رفت و حسابی دید. حسابی زندگی کرد اونجا
پست
چقد خوب که رویای سفر داری و دنبال محقق کردن این رویا هم هستی.
به پیش دوست خوبم…
یکی از خاطرات خوب سفرم با قطار از تهران تا بلوچستان همنشینی با یک کوپه افغان مهربان بود.
در تمام این سفر ۲۴ ساعته انقدر خشکبار و لهجه شیرین به خورد من دادند که حسابی نمک گیرشان شدم.
خیلی دوست دارم به افغانستان سفر کنم و بی شک این کار رو میکنم، مخصوصا از وقتی فیلم بی نظیر سفر قندهار رو دیدم.
پست
لهجه رو که نگو پوریا، خیلی شیرین حرف میزنن افغانها. راجع به مهربانیشون هم به قول رضا امیرخانی توی جانستان کابلستان: “جوانمرد مردمانی هستند مردم این دیار”
پوریاجان پیشنهاد میکنم اگر رفتی، تو هم با همون قلم خوبت سفرنامه افغانستانت رو بنویس. حتما خوندنی میشه.
نمی دانم از آوارگی چه بگویم و اینکه افغانستان چرا اینگونه شده است من هم خودم سال های جنگ، وقتی که ایلام جایی برای زندگی نبود طعم آوارگی را چشیده ام اما در وطن خودم.
یاد دوست افغانی شاعرم فاطمه افتادم حرفهای او دلم را به درد می آورد می گفت من خیلی دوست دارم افغانستان زندگی کنم اما می دانی آنجا جایی برای زندگی نیست برادر برادر را به خاطر تکه ای نان می کشد.
می گفت ما از آنجا پیاده آمده ایم
می گفت اگر شما سرما بخوری شاید هزینه اش بیست هزارتومن شود اما برای ما دویست هزارتومن تمام می شود. ما تا نمیریم دکتر نمی رویم.
می گفت این احساسی را که تو به این درخت در کشورت داری و از آن لذت می بری و گاه زیر سایه اش می نشینی من ندارم و لذت نمی برم یعنی نمی توانم ببرم چون متعلق به من نیست درخت وطن من نیست.
با همه سختی هایی که در زندگی داشت اما در روزهایی که با ما بود آنقدر سخاوتمندانه و آزادمنش برخورد می کرد انگار از یک خانواده ثروتمند آمده بود ما خیلی چیزها از او یاد گرفتیم.
با همه اینها ایران و ایرانی ها را دوست داشت.
این قصه شاید برای ده سال پیش است اما هنوز چهره مظلوم و آرامش و چشم های رنگی اش در خاطرم مانده اند به اندازه یک افغانستان درد و آه داشت و وقتی کتاب بادبادک باز را می خواندم شاید فقط اشک نریختم و تمام مدت چهره اش را با خودم داشتم و مدام با خودم می گفتم افغانستان را چه شده است. آن کتاب هم خواندنی است.
امروز یاد دوست شاعر دیگرم الیاس رحمتی که الان نمی دانم کدام نقطه جهان است افتادم.
او که می گفت:
ما میمریم
تا عکاس تایمز جایزه بگیرد.
پست
چقدر خوب نوشتی معصومه.
رضا امیرخانی در جایی از جانستان کابلستان از مکالمهاش با مردی میگوید که رضا امیرخانی با او در مورد صلح حرف میزند. آن مرد افغان میگوید: (نقل به مضمون)
“وقتی پدرم به دنیا آمد جنگ بود، وقتی خودم به دنیا آمدم جنگ بود، وقتی فرزندم به دنیا آمد جنگ بود، من هرچه دیدم جنگ بوده، تو از چه حرف میزنی؟”
این حسِ بیخانه بودن واقعا آزاردهنده است. حتما تو هم تجربه کردی وقتی خونه کسی میریم و از خانه خودمون دور میشیم چقدر دلمون برای خودمون تنگ میشه و وقت رسیدن به خونه میگیم: “هیچ جا خونه خودمون نمیشه”
واقعا درد بسیار بزرگیه آواره بودن…
چه قدر دردناک، امین من چند روز پیش هم ماجرای متاثر کننده ای از نوع دیگری را در اتوبوس تجربه کرده بودم، و هنوز نوشتن از آن برایم خیلی سخت است.
امروز دقیقا داشتم به جهل، آگاهی، و خیلی چیزهای دیگر فکر میکردم.
پست
منتظر نوشته ات در مورد اون ماجرا و برون ریزی فکریت در مورد جهل، آگاهی و اون خیلی چیزها هستم. 🙂
امین جان
مثل همیشه خوب نوشتی ولی قلبم را به درد آوردی.
یاد هماتاقی خوابگاهم افتادم که افغانستانی است. ادعایی ندارم ولی تمام تلاشم را کردم که بین او و بقیه تفاوتی قائل نشوم و فکر نکنم اگر دست به چیزی بزند، آن چیز نجس میشود! او هم آدم است و مثل من حق زندگی دارد. چه بسا در آن دنیا بالاتر از من هم باشد که احتمالاً اینگونه هم هست. از او بسیار یاد گرفتهام و خوشحالم که دید استریوتایپی به این بزرگواران نداشتهام.
آن قسمتی که نوشتی چقدر دلش برای یکی کردن هزاره و تاجیک و پشتون و ازبک میتپید، باز هم قلبم را به درد آوردی چراکه به نظرم هنوز موفق نشدهایم شیعه و سنی داخل کشورمان را یکی کنیم و گهگاهی میبینم که بین شیعه و سنی تفاوتهای عجیبی قائلیم و فراموش میکنیم که هردو مسلمانیم. متأسفانه تا چند مدت پیش خودم هم همینجوری بودم ولی سعی کردهام خودم را اصلاح کنم.
پست
سینا جان
از لطفت ممنونم.
احتمالا میدونی که زادگاه من استان سیستان و بلوچستان هست و راجع به این ماجرای شیعه و سنی خیلی چیزها رو از نزدیک لمس کردم.
حرف زیاد هست در این مورد، شاید روزی در موردش نوشتم. البته هنگام نوشتن در این مورد باید خیلی مواظب بود که از خط قرمزها رد نشد…
چقدر دردم اومد.
سلام امین عزیز! چقدر دردناک و متاثر کننده …
دخترک من هم چند وقت پیش ماجرایی مشابه البته خیلی ملایم و دخترانه اش را تجربه کرده بود:
http://saram.blog.ir/1396/02/15/my%20little%20sisters
پست
سلام بر نجمه خانم عزیز
تبریک میگم بهتون بابت این نگاه متفاوت فرزندتون و چقدر خوب که ایشون هم از همین سنین پایین مینویسند.
برقرار باشید و سربلند.