و البته آخر داستان هم معلوم است.
وقتی همه از شهرهای دور و نزدیک جمع شدند، مراسم سپردن به خاک را آغاز میکنند.
همه می آیند، حتی آنهایی که در وقت حیات، زیاد دل خوشی از هم نداشتیم هم می آیند.
بدنمان را با احترام به سمت خانه ابدی میبرند.
بدن بیجان را در آن لباس سفید، به آرامی درون آن فضای تنگ میگذارند.
یک سری ذکر را تلقین میکنند و شانه بدن بیجانمان را تکان میدهند.
بعد هم هر کسی نهایت دلسوزی اش را به خرج میدهد. یکی دعایی میدهد که در آن لباس سفیدمان بگذاریم، یکی هم خاکِ متبرک میدهد تا درون مشتمان بگیریم.
همه مهربان شدهاند.
بعد هم سنگها را پشتمان میگذارند تا رو به قبله بپوسیم.
آخرش هم سقفِ خانهمان را می بندند و رویش را هم سیمان می ریزند.
تمام، والسلام. یکی دیگر هم به خاک سپرده شد.
در آن لحظه ما داریم حسرت چه چیزهایی را میخوریم؟
چه کارهای نکردهای داریم؟
چقدر از شیوه مصرف وقتمان راضی هستیم؟
کاش تقدیرمان را طوری رقم بزنیم که در آن لحظهی آخر، کمتر حسرت بخوریم.
دیدگاه ها
این نوشته منو به فکر عمیقی برد که با باقی عمرم چیکار کنم.
پست
سید احمد، خوشحالم که به این فکر افتادی. حواست باشه که این یه موج نباشه که اثرش بره و هیچ اقدام و تغییری در این راستا نکنی.
واقعاً ای کاش…