حوالی سوم خرداد هستیم. ۲۵ سال پیش در روزهایی چنین، مردانی از این دیار جانفشانی کردند و به لطف شجاعت آنها خرمشهر آزاد شد.
حتی تصور شنیدن این خبر فوق العاده در آن روزها، امروز بعد از ۲۵ سال شعفی وصف نشدنی در وجود آدم ایجاد میکند. تصور کنید، ناگهان بعد از قریب دو سال اسیری شهر در دست دشمن، این خبر را می شنوید: خرمشهر آزاد شد. فوق العاده است.
دوست دارم امروز از حسن باقری بنویسم. حسن باقری زمانی که در اتاق جنگ بر روی طرح عملیات بیت المقدس کار میکرد تنها ۲۶ سال داشت. چند ماه قبلش، او به عنوان عکاس به خط مقدم رفته بود، اما اندکی بعد به مدد نبوغش، دست به جمع آوری اطلاعات منطقه زد و سر و سامان دادن اطلاعاتعملیات جنگ را بر عهده گرفت.
خرداد ۶۱ خرمشهر با عملیات بیت المقدس آزاد شد و در بهمن ۶۱ حسن باقری دار فانی را وداع گفت. زمانی که در خط مقدم در حال طرحریزی یک عملیات جدید بود خمپارهای عراقی بازی را برایش تمام کرد. او شهید شد و نام او جادوانه گردید.
قبلا هم درباره مستند آخرین روزهای زمستان که به زندگی این قهرمانِ ملی میپردازد نوشتهام:
درباره “مردان”، به همراه دو پیشنهاد برای دیدن
دوست دارم از محمد جهان آرا هم بنویسم. به لطف مقاومت شجاعانه او و همرزمانش لشگر صدام که قرار بود ظرف زمان کوتاهی به تهران برسد، ۳۰ روز پشت دروازههای خرمشهر ماند. درباره او هم قبلا نوشتهام:
امروز اگر نگاهی به کشورهای دور و برمان بیندازیم، بیش از هر زمانی باید ممنون حسن باقری و محمد جهان آرا و محمد ابراهیم همت و احمد متوسلیان و حسین خرازی و دیگر قهرمانانِ ملیمان باشیم. براستی اگر آنها در آن روزها جانشان را برای دفاع از ایران فدا نمیکردند وضع الان ما چگونه بود؟
درود بر این قهرمانان.
عکس متن از اینجا.
دیدگاه ها
هر سال، در فاصلهٔ بین شکست حصر آبادان تا بازپسگیری خرمشهر، به جز حسرت از دست رفتن این همه قهرمان، یاد افرادی که نقش برجستهای در رسیدن به سوم خرداد داشتند و متاسفانه امروزه هیچ اسمی ازشون برده نمیشه، بدجوری برام آزار دهندهس.
افرادی مثل کبیری، عطاریان و افضلی. فارغ از اینکه سرنوشتشون به حق بود یا نه، ولی دستآوردهای بزرگشون جای تشکیک نداره و متاسفانه به یاد آورده نمیشن.
ببخشید بابت غرغر، تازه رسیدم و غرغرم هم رفته هوا :دی
ممنون امین جان از یادآرویت…برای من طنین سرود ممد نبودی پر از درد و غم است و اندکی شادی. دیروز که خاطره ژیلا بنی یعقوب از مصاحبه اش با مادر جهان آرا را خواندم چیزهایی فهمیدم که برق از سرم پرانده است
و البته مرهون زنان زیادی که عمرشون و جوانیشون رو در بیمارستانهای خرمشهر و آبادان و پشت جبهه صرف کردن زنانی مثل مریم امجد در کتاب پوتین های مریم که اکنون دیگر دربین ما نیست معصومه رامهرمزی در کتاب یکشنبه آخر، که گاه بعضی خاطراتشون باور نکردنیه و اینروزها نیز در لباسی دیگر گمنام و بی نام و نشان سهمی دیگر در ساختن جوانان این مرز و بوم بر عهده گرفتند و همچنین همسران شهدا که امروز در خاموشی و تلخی گزنده ای زندگی میکنند.
پست
چه اشاره خوبی کردی معصومه. حقیقتا همینطوره.
یه برنامه ای قبلا بوده توی تلویزیون به اسم “نیمه پنهان ماه”، صحبت با همسران شهداست. من بعدها چند قسمتش رو دانلود کردم و دیدم. زندگی با این قهرمانان واقعا سخت بوده و عشقی عجیب رو می طلبیده.
کتاب “من زندهام” رو هم خوندم. خاطرات یکی از همین زنان امدادگر هست که اسیر عراقیها میشه و روزهای بسیار سختی رو میگذرونه. واقعا سختیِ امدادگری در اون شرایط کم از سختی جنگیدن نداشته.
سلام.
امروز داشتم فکر می کردم، چقدر حال و هوای عجیبی داشتند وقتی که خرمشهر آزاد شد. بعد از اون همه سختی وقتی می شهر آزاد میشه، واقعا احساس می کنم نمیشه هیچ جوره وصفش کرد. چقدر لذت بخش بوده. برای من غیر قابل تصوره یکی جونشو کف دستش بگیره و از خیلی چیزها بگذره و بجنگه. هم ممنون هستیم و هم مدیون.