ایراد آنجاست که فکر میکنیم اتفاقات بد فقط برای دیگران میافتد.
یادتان هست سال ۸۴ چقدر تلاش کردیم تا شما عزیزان رای بدهید؟
یادتان هست چقدر از شما خواهش کردیم که با انتخابات قهر نکنید؟
یادتان هست زیر نگاه سنگینِ روشنفکرانهی شما و آن افتخارتان به سفیدنگهداشتن شناسنامهتان، ما دو بار روی برگه رایمان نوشتیم اکبر هاشمی رفسنجانی.
آنها را اگر یادتان نباشد، احتمالا یادتان هست که در سالهای اخیر چطور باور کردید که هاشمی دلش برای فردای ایران میتپد.
کاش همان سالها او را باور میکردید تا آن ۸ سال کذایی بر ما نمیگذشت.
من سال ۸۴، ۱۷ ساله بودم. شما رای ندادید و ۸ سالِ بین ۱۷ تا ۲۵ سالگیِ من آنچنان گذشت.
امروز من یک پدرم، نمیدانم چند نفرتان که اینجا را میخوانید پدر یا مادر هستید.
پدر که باشی، قبل از هر چیز دلت برای آینده فرزندت میتپد. حاضری هرکاری بکنی تا او آینده بهتری داشته باشد.
چرا فکر میکنید غیرممکن است وقتی در خاورمیانه هستیم اتفاق ناخوشایندی برایمان بیفتد؟
چرا فکر میکنید غیرممکن است که دغدغهمان از پیدا کردن محل مناسبی برای تفریح آخر هفته، به پیدا کردن محل مناسبی برای پناهِ روزانه تبدیل شود؟
به عنوان یک پدر، از شما میخواهم از حق خود برای رای دادن استفاده کنید.
برای آینده فرزندانِ این سرزمین، برای آینده همه بچههای ۵ ساله و ۱۰ ساله.
برای آینده همه آن ۱۷ سالههایی که لایق ایرانی بهتر هستند.
برای آینده ایران، لطفا رای بدهید…
پسنوشت
استرس دارم. نگرانم. خیلی دلهره دارم.
واقعا چرا باید اینقدر زود یادمان برود؟