بهتر است همین اول، مشخص کنم که منظورم از منبع در این نوشته، زمانِ ما و توانایی جسمی و روحی ما و توجه ماست. اگرچه فکر کنم این نگاه را میتوان به سایرِ منابعِ فردی و سازمانی هم تعمیم داد، اما تاکید من بر همین منابعی است که عرض کردم.
۱- در کنارش…، محدودیتِ منابع
احتمالا شما هم با جملاتی شبیه این خطاب به خودتان یا دیگران مواجه شدهاید:
- حالا نمیشه هم درستو بخونی، هم در کنارش به کاری که دوست داری برسی؟
- خب تو حالا برو یه جایی استخدام شو، بعد در کنارش به علاقه خودت هم بپرداز.
- نمیشه هم این کارتو داشته باشی که خیالت راحت باشه، هم اون کاری که میگی رو در کنارش انجام بدی؟
نخیر! نمیشود. باور کنید نمیشود. یعنی میشود، اما نتیجهاش مطابق انتظارمان نخواهد بود. فکر میکنم ما موقع تصمیمگیری برای اختصاص منابعمان یک ویژگی بدیهی آنها را یادمان رفته: محدودیت این منابع.
عمرِ ما محدود است، توانِ جسمی و روحی ما هم محدود است. بنابراین هیچ چارهای جز اولویت دادن به بعضی گزینهها در مقابل سایرین نداریم.
۲- خب واقعا چرا وقتی منابع محدود است، در استفاده از آنها اولویتبندی نداریم؟
فکر میکنم یک دلیلش نداشتنِ هدف است، تقسیم متعادل را کسی انجام میدهد که نمیداند اهداف و به طبع آن اولویتهایش چیست (مطلب مرتبط). نمیداند از زندگی (یا آن موضوع مشخص) چه میخواهد. میگوید فعلا همه را با هم پیش ببریم تا ببینیم چه میشود.
فکر میکنم باید وقتِ زیادی را برای انتخابِ اهدافمان بگذاریم. باید سر حوصله این کار را انجام دهیم. شاید چند ماه زمان لازم باشد تا ما در مورد تعیین هدف به نتیجه برسیم، اما به وقت گذاشتنش میارزد.
یکی از چیزهایی که در اکثر مواقع، باعث میشود نتوانیم در هدفگذاری به نتیجه برسیم. توجه زیاد از حد به دستاورهای گذشته است. ما معمولا جرات رها کردن نداریم. (استدلالی سخیف هنگام تصمیم گیری: “حیف نیست حالا که تا اینجا اومدی ولش کنی؟”)
۳- لطفا هدفم را به من بده!
بله، متاسفانه در بسیاری از موارد، ما هدفمان را از محیط اطرافمان گرفتهایم و نه از درونِ خودمان. این را آن جراحی میفهمد که قبلِ از عمل به فکر فرو رفته. همو که برای رسیدن به آن موقعیت، از خیلی از چیزها گذشته و سالهای زیادی از عمرش را هم در این راه گذاشته، اما حالا چند روزی است تازه متوجه شده این، آن چیزی نبود که او میخواست. او در حقیقت هدفش را از محیط گرفته بود و از درونش برنخاسته بود.
پس باید خیلی مواظب باشیم تا با عمیق شدن در وجودِ خودمان به اهدافی برسیم که خواسته قلبی ما باشد و نه آرزوی دیگری.
فکر میکنم بعد از انتخابِ هدفی که از درونِ خودمان برخاسته باشد، تخصیص بهینه منابع کار سختی نخواهد بود. به سادگی همه آن چیزهایی را که با هدفمان تضاد دارند کنار خواهیم گذاشت. حتی اگر همه بگویند این کار، درست نیست، چه اهمیتی دارد؟ ما برای خودمان زندگی میکنیم.
۴- انتخاب بین معمولی بودن و بهترین بودن
در بهترین حالت نتیجهی عدمِ تخصیصِ بهینهی منابع، دچار شدن به معمولی بودن است. به قول ست گادین (در کتاب شیب):
“معمولی بودن برای بازندههاست، شما شایسته بهتر از معمولی بودن هستید.”
این دیگر انتخابِ ماست، میخواهیم بهترین باشیم یا یکی مثلِ همه. اگر میخواهیم بهترین باشیم، باید هدفی را که عمیقا میخواهیم پیدا کنیم و با تمام توان در پی آن برویم.
۵- اطرافیانِ محافظهکار
خیلی هم دور نرویم، قبل از همه، والدین، که نزدیکترین و دلسوزترین آدمها هم هستند، تمایل بسیار عجیبی به معمولی بودنِ ما دارند. انگار ماموریتشان همین بوده که ما را از لحظه تولد تا دمِ مرگ در یک جاده معمولی نگه دارند که خدای نکرده، سقوط نکنیم! نمیدانم چه کسی گفته [حتی] شکست خوردن در راهی که آرزوی خودمان است بدتر از تن دادن به معمولی بودن است؟
اگر هدف خودمان را پیدا کردیم، محکم بچسبیمش. اطرافیانمان طبیعتا با معمولی نبودنِ ما مخالفت میکنند. بهتر است به فکر مدیریت کردن تعامل با آنها باشیم. (هشت نکته در مورد تعامل با اطرافیان در حین ایجاد تغییر در سبک زندگی)
تمایلِ اطرافیان به معمولی بودن ما اینقدر زیاد است که اگر دیدید در مورد تصمیمهایتان اعتراض نمیکنند، احتمالا شما “معمولی بودن” را انتخاب کردهاید!
۶- آیا من یک معمولیام؟
برای پیدا کردنِ جواب این سوال به سهمی که موضوعات مختلف از منابعتان دارند توجه کنید، شکل زیر را ببینید:
آیا مدام در حالِ پرداختن مساوی به تمامی موضوعات هستید و منابعتان را متعادل مصرف میکنید؟ یا واقعا برای بعضیها اولویت بیشتری قائل هستید و سهم بیشتری از وقتتان/توجهتان/توانِ روحیتان را به آنها اختصاص میدهید؟
فکر میکنم در آینده، معمولی بودن بهترین حالتی است که برای تخصیص متعادل منابعمان میتوانیم متصور باشیم، احتمالا با افزایش رقابت، حالات بدتری هم وجود داشته باشد. پس بهتر است معمولی نباشیم.
دیدگاه ها
سلام من از طریق طرح صدف با ساییتون آشنا شدم. و قبل از اینکه کلا وارد طرح صدف بشم و مطالب کار نکن رو بخونم واقعا حس می کردم نسبت به اطرافیانم خیلی فرق دارم و نه من می تونستم اونا رو بفهمم و نه اونا منو درک میکردن و کم کم داشتم به این فکر میکردم که شاید مشکل از من باشه ولی الان که اینا رو میخونم و تستای روانشناسی رو زدم دیدم که مشکلی ندارم و اتفاقا خیلی هم سالمم. تفاوت دنیای من و دنیای اطرافیانم مثل زمین و آسمونه و از این بابت خیلی اذیت می شدم. الان می دونم که معمولی نبوده و نیستم و آدمایی هم هستن که مثل من فکر می کنن و لازم نیس خودم رو تغییر بدم یا مدام دلایل ی سری کارا و افکار رو واسه بقیه توضیح بدم و تازه اونا هم نفهمن. حس می کنم درک شدم ی حسی که خیلی وقته تجربه ش نکرده بودم. خیلیییی ممنونم ازتون که حسای خوب رو در من بیدار کردین.
پست
سلام زهرا
چقدر خوب که این حس مثبت رو داشتی و چه کار خوبی کردی که برام نوشتی حست رو.
بازم به اینجا سر بزن و برام بنویس. 🙂
چرا اخه…
بعد روزها و ماه ها فکر کردن سر دوراهی زندگی شغلیم ، با سایت شما برخورد کردم ، بعد روزها مطالعه و فکر کردن امروز به این نتیجه رسیدم که دو راهم رو با هم داشته باشم …
الان که دوباره اومدم تو سایت به این مطلب خوردم…
انگار هر چی فکر کردم کشک بوده یا حداقل محافظه کارانه…
کاش شما بتونین کمکم کنین…
جایی غیر از اینجا میشه با شما ارتباط گرفت؟ یا چطور میشه پیام خصوصی فرستاد؟
پست
به این آدرس ایمیل بزن مصی: info@aminaramesh.ir
Pingback: هدف از زندگی؛ چیزهایی در مورد پیدا کردن هدف در زندگی و اینکه چگونه برای خود هدف انتخاب کنیم؟ - امین آرامش
Pingback: ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد؛ ارشد آری یا نه؟ - امین آرامش
سلام .. ایول من تازه با سایتتون آشنا شدم خیلی خوبه…
من خودم هم قید دکترا رو زدم اولش خونه ی مدت تحویلم نگرفتن ولی الان بعد از ۲ سال ی کم رفتارشون بهتر شده????
رفتم سراغ ورزش یک سال دیگه به امید خدا میتونم مربی بشم
دارم ۲ تا زبان یاد میگیرم چیزی که همیشه میخواستم ….. خلاصه اعصابم راحته من بدون کنکور میتونستم برم واسه دکتر البته دانشگاه آزاد چون من کلا پولی درس خوندم???
رزومه خوبی هم داشتم ی ISI کنفرانس بین المللی ۳ تا علمی پژوهشی ولی دیدم داره روحم تحلیل میره اصلا به نظر من بطور کلی اگه فردی کارشناسی داره ولی به اندازه مدرکش حرفی واسه گفتن نداره خیلی اشتباه که بره LEVEL بعدی و اگه همین روند رو ادامه بده GAME OVER شدنش رور از انتظار نیست????????
خلاصه بازم دمت گرم و قلمت طلا سایت توپی داری????
پست
سلام شیوا
خوشحالم که مسیر خودت رو پیدا کردی و داری تلاش میکنی در این مسیر.
موفق باشی.
Pingback: آیا ادامه تحصیل بدهم؟ درباره ادامه تحصیل در مقطع دکتری در ایران - امین آرامش
سلام
از اینکه در وسط مباحثتون رفرنس به سایر مقالات می دهید بسیار کار قشنگی است
موفق باشید
پست
سلام اکبرجان
خوشحالم که مورد توجهت قرار گرفته.
امین من هم به زودی به یک دو راهی بزرگ در زندگی ام خواهم رسید. این را به وضوح می بینم.
انتخاب راه اجرای ایده ام و تشکیل تیم و … یا وارد شدن به بازار مهندسی عمران.
من تاکنون حتی به پدرم نگفته ام که برای ارشد از عمران منصرف شده ام و دنبال MBA هستم. راستش یه بار خواستم بگم -همون اوایل که ثبت نام کرده بودم- خیلی عصبانی شد، من هم بیخیال شدم.
حالا اگر بگویم برای مسیر کاری ام نیز اجرای ایده ی خودم را انتخاب کرده ام، بسیار بیشتر عصبانی خواهد شد. ایده ای که تنها در ذهن من هست و هیچ چیزی روی کاغذ یا در واقعیت وجود ندارد که بخواهم به پدرم نشان دهم که من موفق خواهم شد. اما کار مهندسی عمران وجود دارد و او به من نشان خواهد داد که پس از حداکثر یکسال کسب تجربه (حتی به صورت کار تمام وقت رایگان) به درآمد خواهم رسید و موفق خواهم شد.
دارم شرایط روحی خودم را برای بدترین شرایط ممکن آماده می کنم. حداکثرش بیرون شدن از خانه است. دارم شرایط روحی خودم را برای دست فروشی و کار کردن در سوپرمارکت ها و چنین جاهایی آماده می کنم.
تو از اختیار در تخصیص منابع صحبت کردی؛ اما این افکار بهم اجازه نمی دهد که در حال حاضر منابعم را به صورت بهینه روی کنکور MBA متمرکز کنم. ناخودآگاه منابعم را به صورت متعادل روی آماده سازی شرایط روحی ام و کنکور تخصیص می دهم.
پست
شرایطِ سختیه محسن.
امیدوارم بخوبی از این مرحله رد بشی و مسیرِ خودت رو پیدا کنی.
امیدوارم بعد از اعلام نتایجِ کنکورِ ارشدِ امسال خبرهای خوبی ازت بشنوم. هم از خودِ کنکورت و هم از کنار اومدنت با پدرت.
فهمیدن اینکه هدف چیه کار آسانی هست؟ برای من چرا انقدر سخته؟ من ممکنه به چیزی فکر کنم ولی بعد از مدتی از اون چیز دلسرد میشم. حتی گاهی وقتی اون کار رو هم شروع نکرده دلسرد میشم یعنی قبل از مرحله ی شروع.
خیلی فکر می کنم. انقدر فکر می کنم شاید گاهی احساس می کنم ممکنه عقلم رو از دست بدم. یعنی واقعا با چندین ماه فکر کردن میشه فهمید هدف چی هست؟
ببخشید گاهی فکر می کنم هیچ وقت نشه فهمید که هدف چی هست. ما فقط راه هایی رو امتحان می کنیم و وقتی اون راه مناسب بود آن رو انتخاب می کنیم. یکی هم اینکه احساس می کنم هدف متغیره. این طوری بهتره بگم، یکی ممکن هست در زندگی کمک کردن به دیگران براش مهم باشه، حالا با توجه به این مسئله راه هایی رو پیدا می کنه با توجه به شخصیت و استعدادش که به این مسئله برسه. یکی مثلا کسب ثروت براش مهمه یا یکی کسب علم حالا اینکه چرا این مسائل مهم هستند باز برای خودم جای سواله. چرا یکی به کسب علم علاقه منده یکی به کسب ثروت یکی به کمک به دیگران و افراد دیگه هم به چیزهای دیگه. حالا این وسط ممکنه راه رسیدن به این موراد تغییر کنه.
نمی دونم تونستم خوب منظورم رو برسونم یا خیر. چون وقتی به این مسئله فکر می کنم انقدر دنبال چرا می گردم آخرش در یک حلقه ی بی نهایت می افتم که نمی فهمم چی میشه. یک بار شخصی بهم گفت فکر نکن دیگه. هر کاری دوست داری انجام بده.
باز این سوال برام مطرحه که آیا واقعا میشه فکر کرد و فهمید هدف چیه؟ آیا با دانستن ارزش ها میشه فهمید هدف چیه؟ آیا با چیزی که سال هاست به خوردم داده شده می تونم بفهمم هدفم چیه یا اینکه انقدر افکار گوناگون در من تاثیر گذاشتن که من نمی فهم واقعا به چی علاقه دارم و هدفم چیه.
بهتر است معمولی نباشیم. از معمولی بودن احساس می کنم منظور همون سیاهی لشگر بودنه.
فکر کنم خیلی پراکنده گفتم. امیدوارم منظورم مشخص باشه.
پست
سعیده، این جمله از مارک تواین رو دیدی (توی یکی از پیامهای اختصاصی متمم دیدمش):
“هرکس به من بگوید از زندگی چه میخواهد، میتوانم به او بیاموزم که چگونه آن را بدست آورد. اما مشکل این است که کمتر کسی را دیدهام که بداند از زندگی چه میخواهد.”
آره سعیده، این قضیه خیلی فراگیره. معدود آدمایی هستند که میدونند دارن چیکار میکنند.
اما آیا میشه مسیرِ مخصوص به خودمون رو پیدا کنیم؟ بله. بنظرِ من میشه. راستش سعیده من یکی از چیزهایی که دوست دارم انجام بدم، همین “کمک به آدمها برای پیدا کردنِ مسیرِ خودشون” هست. یه چیزایی هم برای این داستان توی سرم هست…
فکر میکنم این حرفهایی که از آدمها از سردرگمی و ضعف در تصمیمگیریهای کلان میشنویم، همش به این خاطر هست که آدمها نمیدونند از زندگیشون چی میخوان، والا وقتی شما بدونی میخوای بری مشهد که معلومه یه لحظه هم شک نمیکنی که آیا از اتوبان قزوین بری یا از اتوبان پاکدشت؟ خب قطعا مسیرِ مشهد از پاکدشت میگذره و نه قزوین.
البته بنظرم این در مورد تصمیمهای کلان اکثرا درسته و راجع به جزئیات نمیشه به این مشخصی گفت. خب اگر طرف واقعا هدفش اینه که یه صنعتگر خوب بشه، خب جاش تو دانشگاه نیست! اینکه دیگه فکر کردن نیمخواد، کسی که هنوز شک داره که دکترا بخونه یا نه، معلومه اصلا نمیدونه چی میخواد از زندگیش.
امیدوارم تونسته باشم در حد فهمم حرفایی بدردبخوری بزنم.
بله منم این جمله رو از مارک تواین تو متتم خوندم. دقیقا همون لحظه فکر کردم که چقدر این حرف درسته و راستش یکم خیالم راحت شد. چون بعضی وقتا فکر می کنم من تنها ادمی هستم که نمی دونم از زندگی ام چی می خوام. هر چند می بینم بعضی ها کار خاصی نمی کنند ولی پیش خودم فکر می کنم شاید اون همین رو می خواد. یک چیزهایی هست که آدم دوست داره انجام بده. یعنی درواقع همیشه تو ذهن ادم هست ولی نمی دونم چطوری. خیلی ممنون از شما.
عزیزم به عنوان کسی که همیشه سعی کردم بیشترین تلاش رو برای درس و دانشگاه و کارم بکنم و همیشه مثل شما دنبال یافتن هدف و علایق و … ام بودم و تک تک جمله هاتو فهمیدم و با پوست و گوشتم زندگی کردم میگم به دلت هم توجه کن و حواست باشه یه خانوم هستی. انقدر تو هدف و تعیین هدفت غرق نشو که از مسائل دیگه غافل باشی. توی دانشگاه کلاس به کلاس دنبال هدف باشی و اینده نگر باشی، اما ادم های دور و برت رو نبینی، به احساس و ازدواج فکر نکنی. چند سال بعد میبینی مثل پسرها اینده نگر و نگران شغل بودی اما اونقدر برای احساس و ازدواجت انرژی نذاشتی. و وقتش از همون زمان دانشگاه و به موازات درسه. من الان تا ارشد درس خوندم، تیزهوشان بودم، الان هم یه شرکت مطرح کار می کنم ، مثل مردها کلی تجربه کاری متنوع کردم ولی خیلی تو هدف گذاری غرق نشو دختر خوب. نمیگم مهم نیست ها. ولی خیلییی که ماغرق میشیم توش ،جدیش نگیر. یا بدون “اون تنها موضوع جدی زندگیت نیست.” “یه جوری اینده و هدف گذاری و فلان و.. رو جلوت سیخ نکن که یه سری فرصت های خوب دور و برت رو نبینی”. مردها به طبع ذاتشون که مرد هستن متمرکزتر و هدف گذار ترن. اینجوری هم باش ولی ولی یه دید احساسی و جامعتر و دلی تر به خودت و فرصت های اطرافت داشته باش. مطمئن باش اگه زمان بگذره و تو همون اینده هدفمندی که ساختی قرار بگیری افسوس میخوری که چرا اون زمان اون قدر غرق شدم که چیزای دیگه رو ندیدم. زندگی فقط برای اینده و هدفگذاری برای اینده نیست، هدف زندگی کردنه. تو همین لحظه هم باید زندگی کرد. زندگی رو زندگی کن به اقتضای سن ات. فردا روز میشی یه ادم جوون پردستاورد که خیلی جدی و دست به عصا و عصاقورت داده اومده جلو. همراه با خوشی و لذت بردن از زمان حالت برای اینده هدفهایی هم داشته باش. خواستی بیشتر می نویسم
امین جان سلام
بازهم از مطلبت لذت بردم
جسارت من رو ببخش ولی درخواست بزرگی دارم ازت :
یکی از سری مطالب بسیار خوبت همین بحث ( کارنکن) هست من هم با فهم ( در حد خودم ) خود در این چندسال پی بردم که اغلب آدما از یه جایی از دوره زندگی شون به بعد گفتار و رفتار و سبک زندگی ای که دارن و حتی چیزی هایی که به سمتشون میاد ناشی از همون درونیات خودشون هست ، حالا فضولی من رو ببخش ولی من احساس میکنم اینکه تو با اون زومه آموزشی و تحصیلی خوب ، سری مطالب کارنکن رو مینویسی یه دلیل اصلی داره و اون هم اینه که خودت هم یا در حال حاضر یا در گذشته با همین تنش معمولی بودن و بهتری بودن سرکار داشتی ، حالا درخواست اینه که با همین قشنگی ای که مطالب بالا رو برامون نوشتی یکم از جریان خودت بنویس ( واقعا و هزاران بار بابت جسارتی که در خصوص ورود به حریم شخصی ات میشم عذرخواهی میکنم). اینکه خودت چه جوری این مشکل رو واسه خودت حل کردی ؟ این که قید چه چیزهایی رو زدی ؟ و اینکه اصلا چرا و چه جرقه ای باعث شد که تحمل معمولی بودن رو نداشته باشی ؟ اینکه گذر از هزینه هاو هزینه فرصت هایی رو که برای طی کردن مسیرت داشتی رو برای خودت هضم کردی تا شاید کمی در مسیر طی شده خودت انحراف ایجاد کنی.
این مطلبت که نوشتی که چرا دوس نداری مدرس کنکور و دانشگاه باشی ( البته من احساس میکنم میفهم منظورت از مدرس بودن ، نفس مدرس بودن تو رو گریزان نکرده بلکه دقیقا تدریس به همون سبک و سیاقی که توضیح دادی رو نمیپسندی اینکه مثلا صرفا تدریس بشه محل امرار معاش تو اینکه بجای تدریس دقیق مطالب ناچار شی صرفا برای کسب درآمد خودت رو تاسطح فهم مخاطبت پایین بیاری و…) به نظرم یکی از علائم همون گریز شخصی ات از معمولی نبودن هست. مثلا اینکه چه جور میشه معلممون آقا شعبانعلی از لیسانس مکانیک شریف یه سمت ارشد ام بی ای میرن خودش همین نرفتن به سمت موج موافق هست.
امین جان بهر حال بازم هم مرا ببخش . امیدورام در انتقال دقیق سوال و در خواستم خوب عمل کرده باشم
پست
وحید جان، سلام
از اینکه باز هم کامنتت رو اینجا میبینم، خیلی خوشحالم. 🙂
راستش وحید زمانِ زیادی طول کشید تا این تصمیم رو گرفتم. اصلا یهویی نبود. اگر بخوام در این مورد چیزی بگم که بدرد بقیه هم بخوره، اینه که من به “مرگ” زیاد فکر کردم. یه چیزایی هم در موردش نوشتم که از همین دستهبندی موضوعی سایت، قابل دسترسه.
وحید، شاید از نظرِ بقیه از دست دادن کلی فرصت باشه، اما بعد که یه خورده بیشتر فکر میکنی و مسیرِ خودت رو پیدا میکنی، دیگه اصلا سخت نیست که از خیلی از چیزهای بگذری. باور کن به سادگی آب خوردن میشه!
راستی خوندنِ کتابِ “هفت عادت مردمانِ موثر” هم تاثیرِ زیادی توی این تغییرِ جهت من داشت. البته همونطور که گفتم این تصمیم یهویی نبود و میشه گفت این کتاب در زمانِ مناسبش به دستم رسید و حرفهای آخر رو بهم زد.
امیدوارم تونسته باشم منظورت رو بفهمم و جوابِ بدردبخوری داده باشم.
سلام؛ چه خوب که مطلب جدیدی اینجا می بینم چند روز بود که به روز نمی شد داشتم نگران می شدم. انشالا انقدر کارهای بزرگ داشته باشی که به اینجا کمتر برسی:)
“اگر دیدید در مورد تصمیمهایتان اعتراض نمیکنند، احتمالا شما “معمولی بودن” را انتخاب کردهاید!”
این جمله خیلی تکان دهنده بود، زندگیم همینطوریه سالها. حداقل اینکه گفتم نمیرم دکترا هر از گاهی واکنش بابام رو برمی انگیزه.
پست
سلام، ممنونم مهشید که به فکرِ اینجا و من هستی. 🙂
راستش آره، پشتِ صحنه یه خبراییه. امیدوارم بتونم دو تا سه هفته آینده خبرش رو اینجا هم بدم.
بازم از لطفت ممنونم و امیدوارم اخبارِ خوبی از سمتت برسه…