نه، نمیشود. به هیچ وجه امکان ندارد. دیگر نمیتوانی مثلِ گذشته زندگی کنی، مثلِ زمانی که چیزهایی که الان میدانی (یا لااقل فکر میکنی میدانی) را نمیدانستی.
دیگر نمیتوانی از بودن در جمعهایی که قبلا لذت زیادی از حضور در آنها میبردی، لذت ببری.
دیگر حتی نمیتوانی دقیقهای پایِ حرفهای آنانی بنشینی که قبلا از شنیدن حرفهایشان لذت میبردی.
تلاش بیجا نکن. تحمق هم بیفایده است. اصلا محال است بتوانی دانستههای جدید را از ذهنت پاک کنی.
بیهوده وقت و انرژیات را تلف نکن. این یک واقعیت است. دیگر نمیتوانی برگردی. دیگر نمیتوانی با عدهای برای حتی دقیقهای همکلام شوی. اگر هم به جبر چنین شود، مدام در پی فرصتی برای پایانِ این معاشرت خواهی بود.
باید بروی و دنبال جمعهای جدید بگردی. دنبالِ گوشهایی باشی که مشتاق شنیدنِ حرفهای جدیدت باشند. و دهانهایی که از سخنهای تازه برایت بگویند. میدانی، آدمی به این ارتباطات نیاز دارد. بدون این همکلامیها معلوم نیست چه بلایی سرت بیاید.
گاهی شاید غصهات بگیرد، شاید بیشتر از قبل احساس تنهایی کنی. اما یادت باشد، هرچه که شد تلاش نکنی دوباره برگردی. چون این راه بیبازگشت است.
دیدگاه ها
چقدر عجیب.
جانا سخن از زبان ما میگویی.
ولی تنهایی را چه باید کرد؟ این که هرچه بگردی و دوستی همفکر پیدا نکنی، این که فکر کنی نکند راه را اشتباه آمدهام. نگاه کنی و ببینی اینجا در مسیری هستی که تو را تبدیل به آدم بهتری میکند ولی از مسیر لذت نمیبری.
به خودت میآیی و میبینی بهتر شدن اینقدر ها هم شیرین نیست. باید رنج تنهایی را به جان بخری. اما خودت هم میدانی که این مسیر بی بازگشت است.
پست
این مسیر که بازگشتی نداره. تا میشه اطرافیانِ عزیزمون رو همراه کنیم. البته:
“برای در میان گذاشتن محتویات ذهنت با اطرافیانت عجله نکن. توقع هم نداشته باش با یک بار صحبت با آنها، شبیه هم شوید. سابقه آدمها تاثیر زیادی در برداشتشان از موضوعات یکسان دارد.
باید اوضاع را مدیریت کنی، آموختههایت اگر در مدیریت روابطت به کار نیایند، دوزار هم نمی ارزند. بنشین و برای تعاملاتت برنامهریزی کن. تو میتوانی.”
یه چیزایی هم در مورد تعامل با دیگران حین تغییر نوشتم زینب. شاید بخونی بد نباشه.
سلام
این جمله ها را که خواندم: “دنبالِ گوشهایی باشی که مشتاق شنیدنِ حرفهای جدیدت باشند. و دهانهایی که از سخنهای تازه برایت بگویند…. اما یادت باشد، هرچه که شد تلاش نکنی دوباره برگردی. چون این راه بیبازگشت است”، برای من که در حال ترک محل کارم هستم و به رفتن و فقط رفتن می اندیشم، انگار دستی بود که با اطمینان مرا هل می دهد و می گوید برو، نمان. برو و دیگر هم برنگرد…
این آغاز بریدن و رفتن من است. من که بین هزاران تن دیگر مثل نقطه ای هستم که روزی در گوشه ای از این ملک بوده و چندوقت دیگر نقطه ای خواهم بود کمرنگ یا پر رنگ در سرزمینی دیگر.
هرچند تلخ است، اما مثل دور شدن جوانه از ریشه است. ریشه ای که در خاک مانده،بخش هایی از ریشه از خاک بیرون زده، خشکیده، پوسیده … و جوانه ای که در آن قله دارد بالا میرود.
در جستجوی نور گرمابخش خورشید بالا و بالا می رود. انگار دارد فرار می کند از هرچه در آن پایین دیده.
قلبم میگیرد از گذاشتن و رفتن. قلبم میگیرد از ماندن و ماندن. قلبم میگیرد از دوراهی هایی که پیش پای این نقطه هست و پیش پای آن نقطه ها نبوده. قلبم میگیرد از آرامشی که شایسته اش بودم و نداشتمش.
اما با همه اینها جوانه است و باید جوانه وار بیندیشد. امیدوارم اندیشه های سعیده زودگذر باشند وگرنه از اتصال لحظه هایی که حس تلخی دارند، روزگار و عمر و حیاتی تلخ نصیبمان می شود. جوانه هم اگر دی اکسید کربن در خودش نگه دارد، زود می پژمرد.
پست
سلام ستاره
چقدر زیبا احساست رو در قالب کلمات به تصویر کشیدی.
امیدوارم تصمیمهایی بگیری که بیش و پیش از هرچیز رضایت خودت رو به دنبال داشته باشه.
باز هم به اینجا سر بزن.
سلام. من کمند هستم. آشنایی من با بچه های متمم و جمع جذاب شما، از وبلاگ صدرا علی آبادی شروع شد. نزدیک به یکسال پیش کاملا اتفاقی باهاش آشنا شدم. بعد از لابه لای صحبت هاش به محمدرضا شعبانعلی برخوردم که برام واقعا نقش استاد و الهام بخش زندگی رو پیدا کرد. از اونجا سر از وبلاگ امین آرامش درآوردم و اینجا، شاهین کلانتری رو به من معرفی کرد. و شما، درست همون ”آدم های جدیدی” هستید که دیگه کم کم باید پیداشون می کردم. به خاطر پیدا کردن این بر و بچه های شیفته رشد و توسعه و ”عمیق” خوشحالی عجیبی دارم. این پست، کاملا ملموس و درسته 🙂
پست
کمند عزیز، سلام
کاش بدونی دیدن یک کامنت از یک دوست نادیده که این چنین زیبا مینویسه چقدر لذت بخشه…
میدونی کمند، توی این روزها که آدمها برای هم وقت ندارن، دیدن یه کامنت که معلومه برای نوشتنش وقت گذاشته شده خیلی حس آدم رو خوب میکنه.
خوشحالم که این خونه رو لایق میدونی و گاهی بهش سر میزنی. 🙂
مطلب و کامنتای دوستان منو یاد یکی از دلنوشته های قدیمی خودم انداخت:
بچه که بودم، بعضی وقتها، موقع خواب، به این فکر میکردم که: وای پسر! من تمام روز رو به طور اتوماتیک «نفس» کشیدم! بدون اینکه به این عمل فکر کنم و یا اینکه روش تمرکز کنم.
دم… باز دم… دم… باز دم…
اون لحظه بود که دیگر به فنا میرفتم. اصلا نمیشد بخوابم. چون همه حواسم به نفس کشیدنم بود و نمیتوانستم هم نفس بکشم و هم بخوابم. تنها راه حلش هم این بود که حواسم را از نفس کشیدن پرت کنم و به حالت عادی برگردم!
هیچی! میخواستم بگویم در زندگیمان یک حقیقتهایی هست که مثل آن «نفس» کشیدن میماند. لعنتی! نباید بهش توجه کنی! وگرنه کلاً ریتم زندگییات به هم میخورد.
پست
میگم احسان، وبلاگتو راه بنداز!
سلام
امین،
چیزی که نوشتی به قول معصومه ترسناک و وهم آور بود ولی در عین حال خیلی درست و دقیق حال این روزهای من رو ترسیم می کرد.
پی نوشت: از خوندن سایت های متممی های عزیزم لذت میبرم. همه زیبا می نویسند، به معنای واقعی تلاش می کنند و سعی می کنند عمیق تر از روز گذشته فکر کنند.
امیدوارم بتونم خیلی زود نوشتن در سایت خودم رو شروع کنم.
پست
سلام سارا
چه کارِ خوبی کردی نظرت رو برام نوشتی.
انگارِ قدم گذاشتن توی این مسیر بی بازگشت، سرنوشت محتوم همه ما متممیهاست…
از لطفت ممنونم سارا، امیدوارم هرچه زودتر سایتت رو راه بندازی، منم خیلی خوشحال میشم اگر خبرش رو بهم بدی 🙂
آدم بعد از مدتی احساس می کنه که چقدر خودش تلخ شده. می دونید، من گاهی وقتی اطرافیان رو می بینم، دوستان رو می بینم، دوستانی که با چیزهای کوچیک خوشحال می شند، هنوز هم دغدغه شون اینه که خونه بخرند، ماشین بخرند، بچه هاشون رو بزرگ کنند و چه شوقی دارند برای بدست آوردن اینها، میگم تو چت شده، چرا اینقدر زندگی برای تو تلخ شده. حالا که این ها دغدغه های تو نیست، تکلیفت چی هست؟ انقدر سخت می گیری. مگه تو کی هستی. راستش این هست که دیگه این چیزها منو خوشحال نمی کنه و راست دیگه اینکه حتی دیدن آدم هایی که این چیزها خوشحالشون می کنه ناراحتم می کنه و راست دیگه این که حالا که تو این وضعیت هستم چه چیزی منو خوشحال میکنه؟ احساس می کنم در این شرایط دیگه به سختی میشه خوشحال شد. وقتی خیلی چیزها رنگ می بازند. وقتی عید و مهمونی و هر چیزی که به این دنیا در ظاهرش و در زندگی مون رنگ میده، رنگ می بازند، حالا دیگه خوشحالی و خوشحال شدن به جد خیلی سخته. گاهی احساس می کنم باید تصنعی لبخند زد ولی اون هم نمیشه و حالا آدم به نقطه ای می رسه که وقتی داره تو خیابون راه میره از دیدن آدم های دور و برش مات و مبهوت میشه.
راستش بعضی وقتا منم مثل معصومه جان میگم، نکنه داری اشتباه می کنی. نکنه زندگی همین باهم خندیدن هاست همین چیزهای کوچکی هست که میشه باهاش خوشحال شد. ولی هر چقدر هم بخوام به خودم اصرار کنم، می بینم دیگه نمیشه با این ها سر کرد. دیگه نمیشه با این ها خوشحال باشی. وقتی سعی می کنی بشی، یک آن وسط اون هیاهو به خودت میایی که می دونی فقط داری ادا در میاری تو ته دلت حرف دیگه ای می زنه. دیگه نمیشه انگاری. تمام رفتارهای آدم ها انگار میره زیر ذره بینت. همه اش حرص می خوری. آخر هم به خودم میگم، خودت رو ببر زیر ذره بین. با بقیه انقدر کار نداشته باش و خودم هم به گونه ای دیگه. احساس می کنم اصلا درونم تلخ تلخ شده. زندگی هم همین طور. انگار حالا برای شیرین کردن زندگی یک من عسل هم کافی نیست. انگار که باید از خود تلخی شیرینی درست کرد. از همین چیزهای خیلی تلخ.
پست
این چیزهایی رو که به این خوبی وصف کردی منم تجربه کردم سعیده، همونطور که خودت هم گفتی، تلخیِ این وضعیت هرچقدر هم زیاد باشه، دیگه اصلا نمیتونیم و نمیخوایم با اون شیرینیهای قبلی عوضش کنیم.
آره سعیده، بنظر من هم از همین تلخی باید شیرینی درست کرد. برای خودِ من، شوقِ چشوندن مزه این “تلخیِ اولیه” به بقیه باعث شده روزهای “شیرین”ی رو تجربه کنم.
فکر میکنم اگر یه خورده از این تلخیِ اولیه بگذره و تکلیفمون رو با اطرافیانمون روشن کنیم و جمعهای جدید پیدا کنیم و مسیر خودمون رو پیدا کنیم، شیرینیها هم در انتظارِ ماست…
این کلمه بی بازگشت چه ترسناکه امین راستش نوشته ات کمی منو ترسوند کاملامیفهممش خیلیها رو باید از گذشته کنارگذاشت. دیگه نمیتونی با اونایی که قبلا خندیدی دوباره بخندی با اونایی که گریه کردی دوباره گریه کنی.
چقدر زجر میکشی وقتی میبینی یک مادر به غلط ترین روش فرزندش رو تربیت میکنه و تو توی کتابها خوندی یا به تجربه این درست نیست و نمیتونی چیزی بگی میبینی اطرافیانت به خاطر مسائل سطحی چقدر درد و رنج تحمل میکنن و تو باز نمیتونی چیزی بگی یعنی باید از اول شروع کنی بگی، گاهی وقتها هم انگار بی رحم میشی حتی با خودت و هزار جور انگ هم بهت میزنن ولی ته دلت روشنه داری یه جایی میری و این آزادی تو رو بیشتر میکنه اینا همه درداییه که از یه ذره دونستن و خوندن بهش رسیدی هنوز تازه اول راهی و این شب دراز است و قلندر بیدار…
اما گاهی وقتها حس می کنم نکنه ما داریم زندگی رو سخت میگیریم نکنه با رفتن به عمق زندگی بلد نباشیم باهاش کنار بیایم و تلخترش کنیم نکنه ما جوگیر شدیم نکنه اینا همه اش ادا باشه نکنه زندگی همین جمع های خودمانی هر روزه اس و ما بیخود داریم ازینا فاصله می گیریم همین لبخندای راحت و بدون دغدغه همین بگو بخندهای معمولی
بعضی وقتها هم تناقض ها و تضادهایی هست گاهی با کسانی روبرو می شوی که نه آنقدر کتاب خوانده اند و نه شاید به فکر توسعه مهارت هایشان بوده اند اما کلامشان جان دارند و آن دارد و کافی است فقط حالت را بپرسند میبینی چقدر حالت را خوب می کنند. همه این دغدغه ها هم هست .
اگزوپری جایی در خلبان جنگ میگوید : تصور میکنم که پذیرش « عام » اندوخته های خاص را به اوج کمال می رساند و به یکدیگر پیوند می دهد و یگانه نظم واقعی را که همان نظم زندگی است پی ریزی می کند درخت با وجود اینکه ریشه هایش با شاخه هایش فرق دارد از نظم برخوردار است. تصور می کنم که پرستش «خاص» جز مرگ به دنبال ندارد چون نظم را بر شباهت پی ریزی می کند. البته این نظر اوست و درست و غلطش بماند ولی قابل تامل است برای ما برای برداشتن گام های بعدی. با دقت برداشتن با دقت رفتن…
می خواهم بگویم احساس می کنم مرز خیلی باریک است مرز بین بودن و شدن مرز بین دانستن و چگونه دانستن و فهمیدن و بکار بردن، ما گاهی با کلمات گول می خوریم و یا خودمان را گول می زنیم و یا آن طور که دلمان می خواهد تعبیرشان می کنیم. درست در همان لحظه که ما بحث و جدل می کنیم دیگرانی هستند که آن کلمات را هستند. واقعا هستند شاید خود هم ندانند. می خواهم بگویم بیشتر مواظب باشیم در این راه بی بازگشت…
پست
چقدر خوب نوشتی معصومه.
این رنجی که از ناراحتیهای سطحی اطرافیان میبریم رو خیلی خوب وصف کردی. مشکل هم همینه که نمیشه کاری کرد. تا خودشون احساس نیاز نکنند نمیشه تغییری در اونها بوجود بیاد. هرچی هم ما حرف بزنیم بیفایدست.
میدونی معصومه، حتی اگر درصدِ بسیار کمی هم این احتمال وجود داشته باشه که اون بقول تو خندههای معمولی رو نباید ترک میکردیم، الان دیگه واقعا راهی برای برگشت نیست. البته بماند که فکر کنم پشتِ این خندههای معمولی قطعا کلی گریه و غصه برای همون مسائل سطحی خواهد بود بنظرم.
اینکه ما اولِ راهیم و راه بسیار دراز رو خیلی خوب اشاره کردی. اینجوری میشه کمی و فقط کمی تصور کرد که چرا با بزرگان چنان برخوردهایی میشده. (البته بماند که قطعا چیزی برای مقایسه در من با آنها نیست)
معصومه این مصرع رو خیلی دوست دارم:
راهرو گر صد هنر دارد “توکل” بایدش…
عالی بود امین جان و کاملا درکش کردم . ممنونم