عکس مربوط به بهمن ۸۸ است، صبح زود از خوابگاه زدیم بیرون و سه تایی از گلاب دره مسیرمان را شروع کردیم. سپهر راه بلدمان بود، تا پناهگاه کلکچال رفتیم و از جمشیدیه برگشتیم پایین.
آن فردِ سمتِ چپ تصویر منم، عکاس این عکس هم سپهر است، از اولش هم معلوم بود که سپهر به درد زندگی در این مملکت نمی خورد. از همان سال ۹۰ که برای ادامه تحصیل رفت کانادا، دیگر برنگشت. فکر نکنم دیگر گذارش هم به اینور کره خاکی بیفتد.
آن فردِ وسط تصویر هم که سرخوشانه لباسش را بر سر دستانش میچرخاند، حسین عباسی است. من و حسین اولش هم اتاقی بودیم، ولی بعد از مدتی رابطه بینمان یک رفاقت عمیق بود و هست. این روزها شاید خیلی همدیگر را نبینیم، اما گمان نکنم چیزی غیر از مرگ یکی از ما این رفاقت قلبی را پایان دهد.
الان که فکر میکنم، آن سالها خیلی خودم را جدی گرفته بودم. بعدها فهمیدم خبری نیست و بود و نبود من فرقی به حال این دنیا نخواهد کرد.
بهمن ۸۸، فکر میکردم به همه اهدافم تا آن لحظه رسیده ام و سرخوش از این داستان وقت زیادی را فقط “می گذراندم”. آن سالها، فیس بوک رونق زیادی داشت و برای من هم فیس بوک مکانی برای اتلاف بخش زیادی از عمرم بود.
البته این کوه رفتنها از آن معدود کارهای مفید آن سالهاست که از انجامش واقعا راضی ام.
فکر کنم عکسهای زیر سرخوشی آن روزها را بهتر نمایش دهد:
دهانه یک غار کوچک در مسیر گلابدره به پناهگاه کلکچال
غذاخوری پناهگاه کلکچال، نیمروی داغ و رفقای ایاغ
دیدگاه ها
چه عکسهای روح انگیزی امین جان
سرخوشی اون روزای شما هم واقعا به من هم منتقل شد و ذوق کردم از دیدن این عکسها.
امیدوارم همچنان مثل عکس اول در قله و در اوج باشی و بمونی.
پست
چقدر خوب که حس خوبی بهت منتقل شد نسرین جان
بابت لطفت هم ممنونم. 🙂