تلاشهای من برای مدیریت زمان (۲)، آخرش که چی؟

مدیریت زمان و مرگ

پیش نوشت:

اینها صرفا تلاشهای من برای مدیریت زمان است و ادعای خاصی در موردشان ندارم، الا اینکه هرآنچه مینوسیم خودم در عمل تجربه کرده ام.

نوشت:

در مطلب قبلی موضوع را تا آنجا رساندم که پس از مقداری تلاش برای مدیریت زمان به نکات زیر رسیده بودم:

  • نیازی به ثبت خیلی از جزئیات نیست
  • زمانهای ثبت نشده مهم نیستند، زمانهای ثبت شده مهمند
  • مبنای تحلیل عملکرد، گزارش هفتگی باشد و نه روزانه
  • هیچ فعالیتی به صرف خوب بودنش در بلندمدت اجرا نخواهد شد و وجود هدف ضروری است
به غیر از مواردی که راجع به نحوه ثبت فعالبتها به آن رسیده بودم (سه مورد اول)، مورد آخر از اهمیت بسیار ویژه ای برخوردار بود. تازه رسیده بودم به اول داستان، اینکه خب، هدف چیست؟
هیچ دلیلی ندارد شما خواندن زبان انگلیسی را ادامه بدهی، چون صرفا کاری خوب است. حالا این زبان خواندنِ بدونِ هدف را با هر ابزاری که میخواهی رصد کن، باز هم نتیجه فرقی نمیکند. حتی اگر برای چند وقتی به زور و  ضرب یک روش خودکنترلی یک کار خوب را انجام دهی، باز هم بعد از مدتی سرانجامش توقف است.
چالش بزرگی بود، چند ماهی درگیرش بودم. خیلی با خودم کلنجار رفتم. این که هدف چه چیزی باشد؟ چه چیزی واقعا ارزش تلاش کردن دارد؟ اهداف زیادی میشد در نظر گرفت، هم در اهداف بلندمدت و هم در اهداف میان مدت و کوتاه مدت، مثلا:
  • دست یافتن به پول بیشتر
  • دست یافتن به مدارک دانشگاهی بهتر
  • دیدن نقاط مختلف دنیا
  • رضایت بیشتر خانواده
  • لذت بیشتر خودم
این تفکر مرا به این رساند که از بین اهداف موجود، حتما یک سری مهمتر هستند، نمیشود به همه شان با هم رسید. یا اگر هم بشود اسما به چندتایش با هم رسید، قطعا به قیمت کاهش کیفیت در تک تکشان خواهد بود. پس باید یک “اولویت بندی” برای اهداف وجود داشته باشد.
خب اینجا سوال بعدی مطرح شد، اینکه واقعا چه چیزی باید اولویتها را تعریف کند. معیار اهم و مهم کردن اهداف چیست؟
فکر کنم هر کس که به این مسیر فکر کردن دچار شده باشد (البته این دچار شدن خیلی هم خوب است) به نتیچه یکسانی میرسد. اینکه تنها چیزی که لیاقت تعیین معیار را دارد سرانجام محتوم انسان یعنی “مرگ” است. اینکه باید پیش از هرگونه برنامه ریزی و هدف گذاری یادت باشد که “مرگ هست” و “اصلا هم دور نیست”. پس من در نهایت به این نتیجه رسیدم:
 
 
البته رسیدن به این نقطه زمان زیادی برد، اما حالا به لطف استفان کاوی و کتاب هفت عادت حالا یک «بیانیه ماموریت شخصی» دارم و اهدافم را بر اساس آن تنظیم کرده ام.
خب این یعنی همه چیز مشخص شد تا لحظه مرگ؟ دیگر فرمان را محکم بگیر و فقط گاز بده؟ هم بله، هم نه!
بله از این جهت که الان یک سری اهداف مشخص شده، ولی ممکن است با اطلاعاتی که بعدا بدست می آوردم، لازم ببینم تا تغییراتی از آن بالا به پایین (از اولویت در اهداف تا برنامه روزانه) اعمال کنم. ضمن اینکه آنقدر هم سعی کردم هوشمند باشم که در این دنیای پرابهام، ابهامات را هم درنظر بگیرم.
یعنی بعد از نوشتن بیانیه ماموریت شخصی یک سری هدف برای بازه های زمانی مختلف درنظر گرفتم که با توجه به آنها مدیریت زمان میکنم. اتفاق بسیار جالبی افتاده، همانطور که پیش بینی میکردم، نیاز به خودکنترلی و اجبارم به انجام کارها بسیاربسیار کم شده، این یعنی ریشه انجام آن فعالیت در ذهن من کاشته شده و نیازی نیست من هر دفعه به زور به خودم بقبولانم که یک کار خاص را انجام دهم. البته برای پیشبرد برنامه ها باز هم نیاز به استفاده از تکنیکهای مدیریت زمان هست که اگر عمری باقی بود در مطلب بعدی به آنها خواهم پرداخت.

دیدگاه ها

  1. پرنیان

    سلام آقای آرامش عزیز
    نکاتی بسیار حائز اهمیت و پر فایده رو شرح دادین. فکر می کنم یکی از رازهای پیدا کردن «مسیر»، استفاده از فوت و فن ها و تجربه های کسانی است که مسیرشان را یافته اند.
    این مطلب کلیدواژه های مهمی درباره مسیریابی داشت. اولویت بندی اهداف با معیار مرگ اندیشی، بیانیه مأموریت شخصی و لذت بخش تر شدن انجام کارها اگر در مسیر باشیم، اینها نکاتی هستند که هرکدام می توانند روشنگر این راه پر از ابهام باشند.
    ممنونم
    پی نوشت: آقا معلم تکلیف ها را داریم انجام می دهیم. ساعت شنی به خوبی بلد است وادارمان کند که اهمال کاری نکنیم.

    1. نویسنده
      پست
      امین آرامش

      پرنیان عزیز، سلام
      چقدر خوشحال شدم وقتی نظرت رو اینجا دیدم، احتمالا خودت هم میتونی حدس بزنی جمله آخرت چقدر حالم رو خوب کرد…
      راستی بابت اون زحمتی که برای ارسال فیدبکهات کشیدی بازم ازت ممنونم. ایده های خوبی برای دوره های بعدی به ذهنم رسیده و امیدوارم دفعات بعدی رو بتونم بهتر برگزار کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *